بی تردید انتشار نامه های زادروز(Birthday Letters) بزرگترین اتفاق ادبی در نیمه دوم قرن بیستم در شعر انگلستان محسوب می شود.
مجموعه 88 شعر اعترافی حاصل دو دهه سکوت تد هیوز(Ted Hughes) در برابر پرسش ها، ملامت ها و اتهام های. ناشی از خودکشی همسرش سیلویا پلات با انتشار این مجموعه شعرها دهان بسیاری بسته و لب ها به تحسین و ستایش این اثر بزرگ گشوده شد. تندروترین منتقدان تد هیوز و مدافعان سیلویا(و عموما فمینیست ها که پلاث را قربانی مردسالاری می دانستند) از درک عمیق و شناخت حیرت آور او شگفت زده ماندند. اثری پیچیده و در عین حال ساده " که مانند یک رمان خوانده می شود ". هیوز چند ماه پس از انتشار نامه های زادروز درگذشت.
تد هیوز به فارسی :
اولین معرفی: کتاب شعر- اصفهان 1373- 13 شعر از مجموعه کلاغ به همراه مقاله
محققانه کلر هان – مترجم محمد کلباسی.
کلاغ – 23 شعر از مجموعه کلاغ – نشریه کلبه شماره 5-1378 به همراه ترجمه مقاله "دکتر آن سکی با عنوان "تد هیوز و کلاغ" و قطعه ای با عنوان" کلاغ خوانی های من مترجم و مولف حسین مکی زاده.
نامه های میلاد – ترجمه اسد الله امرایی و سایر محمدی. تهران نشر نگاه – 1379
(ترجمه ای بد از یک شاهکار! علیرغم تلاش مترجمین خوب کشورمان به نظر می رسد این ترجمه به سهولت و سرعت برگزار شده است. مکث ها و فاصله های بند های هیوز که به سادگی قابل بازآفرینی است، در ترجمه رعایت نشده است. تقطیع ها و سطربندی های زیبای هیوز- از ویژگی های بسیار مهم و قابل بحث شعر او - یکسره به فراموشی سپرده شده است و در چندین مورد نیز بی سلیقه گی و کژفهمی کار دست خواننده می دهد! جایی که مثلا اصطلاح ادبی مهمی با مضمون "خشمت را زیر شعرهایت پنهان کن" با حفظ اصالت متن! به " آن شانه ات را زیر بیت های شعرت پنهان کن" برگردانده شده. اصطلاحی که هیوز ساخت و پس از او بسیار به کار برده شده است. و یا تصویر زیبایی چون "آبشار سرخ فرش بر پله ها" به "آب مرواری دیلتون ما" برگردانده شده. مترجمین با نگاهی مختصر به فرهنگها میتوانستند دریابند که دیلتون نوعی فرش قرمز رنگ است منسوب به شهری باهمین نام و نه نام فردی خاص که آب مروارید داشته باشد و ... تا مجالی بیشتر).
شکارچی خرگوش – ترجمه محمد رحیم اخوت و حمید فرازنده – نشر فردا- اصفهان1380
مجموعه ای کوچک و خواندنی از چند شعر هیوز و پلاث.با مقدمه ای محققانه در دانش ترجمه.
ترجمه ی به رویا زیستن (Dream Life) یکی از مهم ترین شعرهای این مجموعه را در سایت دگران بخوانید. و:
قصه پریان
چهل و نه عدد جادویی تو بود.
چهل و نه تا این
چهل و نه تا آن. چهل و هشت در
از درهای کاخ بلندت می توانست باز شود
آن گاه که هر شبانه بیرون می رفتی
من چهل و هشت اتاق برای انتخاب داشتم
چهل و نهمین اما، کلیدش پیش تو بود
روزی می گشائیم اش، با هم.
تو رفته ای، برق مو ها و سقوطی
در مغاک
هر شب، دیو عاشق تو
که جان گرفته بود سراسر روز از دل مرگ
بر پرتگاه زیر سوسوی ستارگان چشم انتظار بود
و من چهل و هشت کلید، در، اتاق داشتم
تا سرگرم شوم.
دیو تو همه ی عشاق پیشین تو بود
چپانده در لاشه ای طلسم شده
هرگز هیچ نگفتی رازهای روزانه ات را
چند تا،چه کسی، کجا، چه زمان
تنها یکی مثل آتشفشان برافروخت
خاموش در شبانگاه
هرگز اما نگاه نکردم
تندیس او آنجا، سوزان میان اشک های تو
شبیه چیزی قیر اندود
چون چراغ خواب کودکی خفته
سامان وجود تو بود.
زین میان آن دیو کافی بود
می مردی تا هرشب نزد او باشی
گویی که تا مرگ پر می زدی
این بود شب هایت. روزهایت
با لبخند به من گوش می سپردی
شگفتی آن چهل و هشت اتاق را
یک به یک می گفتم
شادی تو بستر را نرم می ساخت
قصه پریان؟ آری
تا روز در خواب گریستی
(نه من نبودم، آن طور که پنداشتی
تو بودی). می گریستی
عشق بیمارگون تو به آن دیو
ناله التماس تو
موهای یخ زده، پژواک اش را شنیدم
میان تمام تالارهای قصر
بالا میان عقاب ها ، تا آن که شنیدم
صدای ضربه ها بر در چهل و نهم
چون صدای ضربان قلب من بر دنده هایم
هراسناک صدایی
می کوفت به در چون
قلب من که می خواست از تن ام بیرون جهد
اولین شب پس از سقوط تو
تا دو باره آن بازوان را
که از دل مرگ سوی تو برخاسته بود، بیابم
آن در را یافتم
فلب ام به سینه ام می کوفت
چهل و نهمین در راگشودم
با نازکای علفی
هرگز ندانستی چه شاه کلیدی
در تیغه ی علفی یافته بودم. و من وارد شدم
چهل و نهمین اتاق به هم ریخت
از نعره های دیو
آن گاه که دیوار را فرو شکست و
در مغاک خویش فرورفت.
لحظه ای دیدم اش.
آن گاه که پا بر جسد تو گذاشتم
با او فرو غلتیدم
درون مغاک.
مینوتار
میز چوبی ماهوگانی که شکستی
آن تخته پیشخوان
میراث مادر من بود میز کاری
که نقش زخم سالهای عمر مرا داشت.
که زیر ضربه چکش آمد.
آن چارپایه که پرتاب کردی آن روز
دیوانه وار به خاطر
بیست دقیقه تاخیر من در نگهداری کودک
فریاد زدم" آفرین ! ادامه بده
بزن خردش کن
این همون چیزیه که توی شعرات نیست"
و بعد، باخیالی آسوده تر، آرامتر،
"خشمت را زیر شعرهایت پنهان کن
و ما محو خواهیم شد"، از ژرفای غار گوش تو
دیو بشکن زد از این نکته
مگر چه چیزی به او دادم؟
انتهای خونین این ریسمان
که ازدواج تو را از هم گسست
کودکان ات را پژواک وار وانهاد
چون دالان هایی در یک هزارتو
مادرت را به نیستی کشاند
تو را بر سر گور نوک تیز و
غرنده پدرت آورد که برخاسته بود
و نعش تو را در آن انداخت.
سی سال بعد هیوز جشن تولدی خیالی برای پلاث تدارک می بیند. پلاث اکنون بانوی شعر قرن بیستم است و بس مشهور و هیوز نیز. آریل/جنی شاد و شیدا/شعر پلاث/ اسب دوران کوکی اش نیز خرسند است .... اما هر دو نمی خندند.
آزادی بیان
در شصتمین سال روز تولدت،در درخشش کیک
آریل بر انگشت تو می نشیند
از لب هایت که به بوسه غنچه شده است
دانه دانه انگورش میدهی، یکی سیاه یکی سبز
چقدر رسمی شده ای؟ همه می خندند
گویی برای سپاس گزاری دوباره جمع شده اند
دوستان قدیم، دوستان جدید
چند نویسنده مشهور، یاران روشنفکر تو
و ناشران و پزشکان و استادان
چشمهایشان از خنده شوق ریز شده - حتی
شقایق های دیررس می خندند، یکی گلبرگ می افتد
تا شوق خویش نگاه دارند، شمع ها شعله شان می لرزد
و مادرت در سرای سالمندان می خندد.کودکان ات
از آنسوی زمین می خندند، پدرت
در عمق تابوت خویش می خندد.و ستاره ها
نیز، حتما از خنده می لرزند
و آریل
آریل چطور؟
آریل از بودن در اینجا شاد است
تنها من تو نمی خندیم.
Fairy Tale
Forty-nine was your magic number.
Forty-nine this.
Forty-nine that. Forty-eight
Doors in your high palace could be opened.
Once you were gone off every night
I had forty-eight chambers to choose from.
But the forty-ninth-you kept the key.
We would open that, some day, together.
You went off, a flare of hair and a plunge
Into the abyss.
Every night. Your Ogre lover
Who recuperated all day
Inside death, waited in the chasm
Under the tingling stars.
And I had forty-eight keys, doors. chambers,
To play with. Your Ogre
Was the sum, crammed in one voodoo carcase,
Of all your earlier lovers
You never told even your secret journal
How many, who, where, when.
Only one glowed like a volcano
Off in the night.
But I never looked, I never saw
His effigy there, burning in your tears
Like a thing of tar.
Like a sleeping child's night-light,
It consoled your cosmos.
Meanwhile, that Ogre was more than enough,
As if you died each night to be with him,
As if you flew off into death.
So your nights. Your days
With your smile you listened to me
Recounting the surprises of one or
other Of the forty-eight chambers.
Your happiness made the bed soft.
A fairy tale? Yes.
Till the day you cried out in your sleep
(No, it was not me, as you thought.
It was you). You cried out
Your love-sickness for that Ogre,
Your groaning appeal.
Icy-haired, I heard it echoing
Through all the corridors of our palace-
High there among eagles. Till I heard it
Beating on the forty-ninth door
Like my own heart on my own ribs.
A terrifying sound.
It beat on that door like my own heart
Trying to get out of my body.
The first next night-after your plunge
To find again those arms
Arching towards you out of death-
I found that door. My heart hurting my ribs
I unlocked the forty-ninth door
With a blade of grass. You never knew
What a skeleton key I had found
In a single blade of grass. And I entered.
The forty-ninth chamber convulsed
With the Ogre's roar
As he burst through the wall and plunged
Into his abyss. I glimpsed him
As I tripped
Over your corpse and fell with him
Into his abyss.
The Minotaur
The mahogany table-top you smashed
Had been the broad plank top
Of my mother's heirloom sideboard-
Mapped with the scars of my whole life.
That came under the hammer.
That high stool you swung that day
Demented by my being
Twenty minutes late for baby-minding.
'Marvellous!' I shouted, 'Go on,
Smash it into kindling.
That's the stuff you're keeping out of your poems!'
And later, considered and calmer,
'Get that shoulder under your stanzas
And we'll be away.' Deep in the cave of your ear
The goblin snapped his fingers.
So what had I given him?
The bloody end of the skein
That unravelled your marriage,
Left your children echoing
Like tunnels in a labyrinth.
Left your mother a dead-end,
Brought you to the horned, bellowing
Grave of your risen father
And your own corpse in it.
Freedom of Speech
At your sixtieth birthday, in the cake's glow,
Ariel sits on your knuckle.
You feed it grapes, a black one, then a green one,
From between your lips pursed like a kiss.
Why are you so solemn? Everybody laughs
As if grateful, the whole reunion
old friends and new friends,
Some famous authorus, your court of brilliant minds,
And publishers and doctors and professors,
Their eyes creased in delighted laughter-even
The late poppies laugh, one loses a petal.
The candles tremble their tips
Trying to contain their joy. And your Mummy
Is laughing in her nursing home. Your children
Are laughing from opposite sides of the globe. Your Daddy
Laughs deep in his coffin. And the stars,
Surely the stars, too, shake with laughter.
And Ariel
What about Ariel?
Ariel is happy to be here.
Only You and I do not smile.