نامه عاشقانه از اشعار زيبای دوران اول شاعری سيلويا پلاث. هنوز در گير عشق و تاثير از تد هيوز. خوی مرگ آميزی که در اشعار بعدی وی به کمال رسيد در اين قطعه نيز به زيبايی و با تصاويری موجز و درخشان بروز يافته است.
ترجمه اشعار ديگری از Sylvia Plath
با سپاس از آدم برفی برای معرفی اين قطعه شعر:
Love Letter
Not easy to state the change you made.
If I'm alive now, then I was dead,
Though, like a stone, unbothered by it,
Staying put according to habit.
You didn't just toe me an inch, no-
Nor leave me to set my small bald eye
Skyward again, without hope, of course,
Of apprehending blueness, or stars.
That wasn't it. I slept, say: a snake
Masked among black rocks as a black rock
In the white hiatus of winter-
Like my neighbors, taking no pleasure
In the million perfectly-chisled
Cheeks alighting each moment to melt
My cheeks of basalt. They turned to tears,
Angels weeping over dull natures,
But didn't convince me. Those tears froze.
Each dead head had a visor of ice.
And I slept on like a bent finger.
The first thing I saw was sheer air
And the locked drops rising in dew
Limpid as spirits. Many stones lay
Dense and expressionless round about.
I didn't know what to make of it.
I shone, mice-scaled, and unfolded
To pour myself out like a fluid
Among bird feet and the stems of plants.
I wasn't fooled. I knew you at once.
Tree and stone glittered, without shadows.
My finger-length grew lucent as glass.
I started to bud like a March twig:
An arm and a leg, and arm, a leg.
From stone to cloud, so I ascended.
Now I resemble a sort of god
Floating through the air in my soul-shift
Pure as a pane of ice. It's a gift.
نامه عاشقانه
تغییری که تو باعث آن بودی توضیحش آسان نیست
اگر اکنون زنده ام پس مرده بودم
هر چند مثل یک تکه سنگ بی رنجشی از مرگ
ایستاده سازگار با عادت
نتوانستی یک اینچ مرا با پا برانی
نه گذاشتی چشمهای ساده ام را
دگر باره برآسمان بدوزم، نومید، آری
از درک آبی ها و ستاره ها.
نه این نبود، مثل مار خوابیدم
پنهان میان سنگ های سیاه مثل سنگی سیاه
در وقفه سپید زمستان
چون همسایگانم لذتی نبردم
از میلیون ها صورت تراشیده کامل
که هر دم فرومی آمدند تا
گونه خارایی مرا آب کنند. آنها اشک شدند.
فرشتگانی گریان برای طبیعت بی جان،
بی آنکه قانع ام کنند. اشک ها یخ زدند.
هر سر مرده کلاهی از یخ داشت.
و مثل انگشت خمیده ای خوابیدم
اولین چیزی که دیدم هوای پاک بود
و قطره ها در بارش شبنم چون روح زلال.
سنگ های زیادی در اطراف گنگ و سنگین افتاده اند.
هیچ از آن ندانستم.
در پولک تلق وار درخشیدم و گشوده شدم
تا چون سیالی خویش را بیرون بریزم
در پای پرندگان و ساقه گیاهان
فریب نخوردم. ناگاه شناختمت.
بی سایه درخت و سنگ درخشیدند
سرزد انگشتم شفاف چون آینه:
چون شاخه در بهار شکفتم
یک دست و یک پا، یک دست یک پا
از سنگ تا ابر، برخاستم
اکنون شبیه نوعی خدا شده ام
در صعود روح خویش شناور در آسمان