ویلفرد اون (1918-1893) شاعر انگلیسی که به حق او را بزرگترین شاعر جنگ نامیده اند. تصاویر، برداشت ها و نوع نگاه های گوناگون وی به جنگ – پدیده ای که با آن زیست و با آن کشته شد – با عث شد تا پس از آشنایی با مکاتب ادبی زمان خویش از سال 1913 به بعد یک سره زندگی خویش را وقف آفرینش هنری کند. اون در 25 سالگی و درست سه روز پیش از اعلام آتش بس در جنگ کشته شد. اشعار اغلب ناتمام وی پس از مرگش توسط زیگفرید ساسون انتشار یافت. موسیقیدان بزرگ بنجامن بریتن با دستمایه اشعار وی شاهکار خویش "رکوئیم جنگ" را آفریده است.
پس ابراهیم برخاست، هیزم شکست و رفت و با خود آتش برد، و کارد و همچنان که آن دو با هم می رفتند اسحاق نخست زاد به سخن درآمد و گفت، پدر من، اینک فراهم اند، آتش و آهن. اما کجاست بره این قربانی؟ آنگاه ابراهیم با تناب و تسمه جوان را به بند کشید، و کارد بر کشید تا پسر خویش را بکشد. آنک از آسمان فرشته ای او را ندا داد، گفت، دست بر این پسر بلند مکن به او آزاری مرسان، هان قوچی که در بیشه زار به شاخ هایش گرفتار آمده، قوچ غرور را به جای او قربانی کن. اما پیرمرد چنان نکرد، فرزند خویش را سر برید و یک یک نیمی از تبار اروپا را.
پس کلسیا ضربه خورد و مدفون شد زیر آشغال ها و ویرانه هایش. در سرداب ها، بسته قدیس ها به هم چسبیدند سالم و صحیح بی انکه چیزی از آشفتگی ما بشنوند. یک باکره آرام بی گناه به جنگ می خندد به خوشامدگویی هاله از کلاه کهنه حلبی بر سرش اما تکه ای از دوزخ او را خرد خواهد کرد. دیدار غریب گویی از جنگ گریختم درون دالانی تیره و ژرف، که دیری حفر شده بود میان سنگ های خارایی برآمده از جنگ های بزرگ، نیز آنجا پر از خفتگان نالان بود، آن قدر گرم اندیشه یا مرگ که گویی هرگز برنمی خیزند. پس همچنان که وارسیشان میکردم یکی از جا پرید و خیره شد با آشناجویی رقت باری در چشمان زل زده اش، دستهای رنجور خویش را گویی برای تبرک بلند کرد، با خنده اش ان تالار تیره را شناختم، از خنده مرگ آمیزش دانستم که در دوزخ ایستاده ام. با هزار رنجی که آن چهره های وهم آلود می پراکندند هیچ خونی هنوز از زمین بالا بدینجا نرسیده، نه هیچ بانگ تفنگی، نه هنگام نزول در دهلیز ناله ای نبود. گفتم: یار غریب، اینجا سببی برای سوگواری نیست دیگری گفت: " نیست مگر سالیان هرز رفته مگر نومیدی، آنچه امید توراست، در زندگی من نیز بود. من وحشیانه رفتم، به شکار وحشی ترین زیبای جهان که آرامشی در چشمهایش نیست، نه او را موهای بافته ای اما گذر یکسان ساعت ها را به سخره می گیرد و اگر خشمگین گردد، خشم او بسی افزون تر از اینجاست. از آنجا که بسیار مردان شاید به شادی من خندیده باشند، و از گریه های من هنوز چیزی مانده است که باید اکنون بمیرد.مقصود آن حقیقت ناگفته است، حسرت جنگ، حسرتی که جنگ تقطیرش کرده است. مردان همه دلخوش اند اکنون با آنچه ما به یغما بردیم یا ناراضی اند، خونشان به جوش آمده خون می ریزند، چست و چالاک اند به چالاکی ماده ببر هیچ کدام صف ها را نمی شکنند، گرچه ملت ها از پیشرفت وامانده اند. دلاوری از من بود، و من رازگونه بودم خرد از من بود، و من سلطه جو بودم برای گریز از عقب نشینی این دنیای واپس رونده به ستادهای تهی که بی دیوار اند. پس آنگاه که خون های بسیار چرخ ارابه ها را از کار بیندازد من سر می رسم و با آب شیرین چاه ها آن را خواهم شست حتی با حقیقت هایی که دور از آلودگی غنوده اند، روح خویش را بی مضایقه جاری خواهم کرد اما نه در زخم ها، نه در پهنه جنگ پیشانی خونریز انسان ها جایی که زخم ها نیست دوست من، من آن دشمن ام که تو کشتی در این تاریکی تو را شناختم، از ترش رویی ات دیروز مرا با سر نیزه زدی و کشتی دفاع کردم اما دست هایم کرخت و سرد بود اکنون بگذار بخوابیم..." اسلحه و پسر بگذار پسر بیازماید این سرنیزه تیز را فولادش چه سرد است، و سخت تشنه خون لاغر آخته و گرسنه گوشت. کبود با همه خباثت چون برق جنون کمک کنید تا نوازش کند این کور را، نوک گلوله بی پروا که آرزویش پوزه مالیدن به قلب جوان هاست یا قطار فشنگی از دندان های سربی به او بدهید تیز به تیزی سوگ و مرگ. دندانهایش خنده ای ست بر گرد سیب آن سوی انگشتان لطیفش هیچ پنجه ای به کمین نیست و خداوند هیچ چنگالی در پاشنه اش نیافریده است نه هیچ شاخی در حلقه حلقه موهایش.
برای اینان که گله گله می میرند چه زنگهایی به صدا در می آید؟ تنها خشم غول آسای تفنگ ها. تنها تق تق تند و الکن گلوله ها می تواند ورور استغاثه کوتاه اینان باشد. هیچ تمسخری بر اینان نیست، نه ناقوس ها نه نمازها، نه هیچ صدایی به سوگواری، مگر همسرایان،- گوش خراش، همسرایی دیوانه کننده گلوله های مویه کنان توپ و شیپورها از شهرهای مغموم انان را فرامی خوانند. چه شمع هایی بر سر راهشان می گیرند تا همه شان را بدرقه کنند؟ نه بر دست های پسران، بلکه در چشمهای آنان، سوسوی پاک بدرودها می درخشد. پیشانی رنگ پریده دختران پیچه تابوتشان خواهد شد و مهربانی یادهای خاموش، گل هایشان |
The Parable of the Old Man and the Young
|